اولین مهمونی محمدرضا
همه با هم و مامانی و بابا جون رفتیم خونه مادر بزرک اینا چه قدر آرومی و چه قدر قشنگ نگاه میکنی. ...
نویسنده :
مامانی وباباجون
23:36
زردی محمدرضا
اولین غصه ای که از پسرم به ما رسید ...
نویسنده :
مامانی وباباجون
23:20
لحظه های دوست داشتنی از خواب محمدرضا
وای که چه قدر خوابم میاد
آغاز زندگی 3 نفره
26 مرداد از بیمارستان مرخص شدیم.آقاجون واست گوسفند قربونی کرده بود.نمیدونی که چه قدر از اومدنت خوشحال بود. و اینا هم پسر عمه های محمدرضا.کوچولو امیر علی و بزرگتره امیر رضا. و اون روز با عمه محبوب و عمه فریده رفتی حموم.وای که چقدر ساکت بودی. و از امروز زندگی 3 نفره ما آغاز شد. &n...
نویسنده :
مامانی وباباجون
23:59
ذوق پدر شدن
اون شب خانوم پرستار هی بابایی رو از اتاق بیرون میکرد اما بابایی دوست داشت پیش ما باشه.نمیخواست بره خونه با هزار مصیبت ساعت 1 شب رفت خونه. اولین شب من با تو.هزار بار خدا رو شکر میکنم که تورو سالم به ما هدیه داد. ...
نویسنده :
مامانی وباباجون
23:50
روز شکفتنت
وای که چه صبح قشنگی.امروز خورشید یه جور دیگه می تابه.صبح ساعت 7 من وبابایی مامان جون عمه نسرین و عمه فریده همه با هم بعد از خوندن نماز راهی بیمارستان شدیم.توی راه بابایی واسم یس باز کرد و خوشحالم وه تو هم با صدای قران آروم میشی. رسیدیم بیمارستان.خوشبختانه ...
نویسنده :
مامانی وباباجون
21:22
نه ماه انتظار
8 دی ماه91 رفتیم دکتر و نوشت سونو با اینکه ندیدمت ولی برای اولین بار بودنت رو حس کردم 18 دی ماه91 بود که رفتیم سونو و گفتن 5 هفته و 3روزه هستی یعنی اندازه یه عدس &...
نویسنده :
مامانی وباباجون
15:12
مژده اومدنت
اواخر آذر ماه 91 بود که احساس کردم حال وروز خوشی ندارم به خاطر مشغله کاری بابایی ازمامان جون خواستم تا با هم بریم آزمایش وای که چه قدر استرس داشتم خلاصه همون جا مژده اومدنت رو دادن اون شب بابایی واسه اومدنت جشن گرفته بودو همه رو واسه شام مهمون کرد ...
نویسنده :
مامانی وباباجون
12:53